هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

پونزده بهمن و من

دلم میخواد اول کار اینو بنویسم که وبلاگایی شبیه "هنوز زندگی"، که صرفا زندگی روزمره نویسنده توشونه برای خواننده به لعنت خدا هم نمیرزه. اما خب برای نویسنده اش از همه لحاظ خوبه. مخصوصا واسه آدمایی مثل من که ترس از صمیمیت  دارن و حتی انگار با خودشونم اونقدر نزدیک نبودن هیچ وقت. 

اینجا نوشتن مثل بند فکر کردنه. مثل بلند مرور کردن کارایی که کردی و  اونقدرا مهم نبودن و نیستن . خیلی وقتا همون کارای تکراری دیروزن.  موقع انجام دادنشون اونقدر برات تکراری بودن که ساعتای آخر روز با خودت فکر می کنی هیچ کار مفیدی نکردی. مخصوصا اگه مثل من پرفکشنیست و وسواسی هم باشی. 

وفتی اینجا مینویسم می بینم خب کلی کار کردم. درسته تکراری بودن ولی همشون ضروری و لازم بودن.  چند ساعت کار و خرید و آشپزی و نظافت خونه و وسایل و خودم اگه نباشن خب بقاو زندگیم به خطر میفته. بعد از نوشتنشون به خودم میگم پس دمم گرم . اونقدرا هم عاطل و باطل نبودم بابا. یه صفحه اچار کار ریز و درشت کردم!

خلاصه  قشنگی که اینجارو میخونه و لطف داره و لایک می کنه من هم ازت ممنونم و هم عذر میخوام که هیچ چیز دندون گیری تو این وبلاگ وجود نداره که ارزش وقت نازنینتو داشته باشه. 

بریم سراغ روزمره جاتی که گذشت. شب قبلش تو خونه پدری جمع بودیم و داستان  بزرگداشت پدر رو داشتیم.  با وجودی که خب پدر من تو اسکیل خودش خیلی آدم پیشرویی بوده اما خب یه زمانی به بعدگرفتاری نقص و شرم منو فعال می کرد. نمیخوام وارد جزییات بشم اما در کل خیلی راحت نیستم از بودن در کنار خانواده و نقش فرزند خوب رو بازی کردن. خلاصه که بعد از برگشتن  هم تا چند ساعت بیدار بودم و با وجود خستگی زیادم خوابم نمی برد. دو بار اخیر هم که رفتم خونه شون ماشین بردم و همینم باعث میشه آخر شب مشمول الطاف اخویا نشم واسه رسوندنم که لطف می کردن ولی من راحت تر بودم با اسنپ برگردم. ماشینو می برم و با هر لطایف الحیلی تو پارکینگ جاش میدم. 

صبح دلم نمیخواست از تو رختخواب بیام بیرون. همسایه بالایی قیامت کبرای خونه تکونی راه انداخته بود و خلاصه صدای شترق شپرق وسایلش مجبورم کرد ساعت یازده! بالاخره پاهام به کف زمین نزول اجلال کنن. یه صبونه مفصل خوردم  همراه با سرگرمی مسخره این روزام که گوش کردن به یه سری مکالمات ضبط شده ی شبه روانشناختی هست. بعدم برادرم اومد و کلی در مورد همه حرف زدیم غیر از خودمون! دوتامونم سر دبنگ شده یکی رفت دنبال کاراش منم نشستم به شال مبل بافتن و تماشای یه فیلم تکراری به اسم به یه کار ساده نیازمندیم. جالبه قبلنم دیده بودما ولی اصلا چیز زیادی یادم نبود ازش. از من بعید بود این قسم فراموشیا! 

بعدش هر چی به خودم فشار آوردم ورزش کنم واقعا مناطق تحتانی یاری نکردن به هیچ عنوان. نشستم به کارای ابهل ابهل کردن. مثلا تو سایت رست دنبال مبل تکی خوب می گشتم. آخه پدرت خوب مادرت خوب رفتی جایی که پول خون پدرشونو برای یه مبل ازت می گیرن؟ دوساعتی تو سایت چرخیدم و یه مبل خداتومنی هم برای خودم انتخاب گردم البته:)

بعد دیگه واقعا گیج و بی حواس شده بودم! پاشدم پلو و کباب دیگی خیلی مفصلی درست  و به شکل مفصلی هم  با ترشی کلم قرمزتناول کردم. باز هم رفتم سروقت اینستاگرام که با این اپ جدید خیلی راحت میتونم بهش دسترسی داسته باشم. چیکار کردم؟ کالکشن عید تمام مزونهای سطح ایرانو بررسی کردم تک به تک . مطالعه در مورد جنس پارچه و طرح و رنگ و قیمت موجود تو کپشنا هم از قلم نمیفتاد البته. حوالی ساعت نه و نیم شب در حالیکه سرم اندازه یه دیگ و چشام هم رنگ خون شده بود گوشیو گذاشتم کنار و رفتم ظرفای ناهارو شستم و به مادرم زنگ زدم. طبق معمول یه کمی از حال بدش و فشار خون بالاش و خستگی بر جای مونده از دیشبش گفت و قطع کردیم. 

بعد هم چپیدم تو پتوی سونای عزیزم که تنها تفریح دوست داشتنیمه و  متاسفانه داره خراب میشه.  توی همون گیجی و خستگی یه ساعت هم درس گوش کردم و بعد هم دوش و خوردن یک عدد سیب و نوشتن اینجا. یا به قول دوستان خارج نشین ژورنال کردن:)