هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بیست و نهم بهمن و ز برق تیشه ی ما سنگ خارا آب می گردد

با یه عنوان حماسی شروع کردم هر چند چیزایی که میخوام بنویسم بیشتر از جنس گل ناله هستن تا حماسه سازی! در واقع خواستم از صنعت ادبی تضاد بهره ببرم و با یه عنوان خیلی  برگ ریز!  برم سراغ یه سری روزمره جات کشکی . کلا استاد این کارم. یعنی روزمو همینقدر با صلابت مثل عنوان این پست شروع می کنم . جوری که من آنم که رستم بود پهلوان و در ادامه تبدیل می شوم به موری که دانه کش است و هی میگم میازار مرا میازار مرا!  

امروز تا اومدم یه شنبه ی خیلی خاص بسازم دیدم ساعت شده ده و نیم و من هنوز زیر پتو و لحافم. آفتاب هم داشت واقعا کورم می کرد بس که تند میزد وسط چشمای بسته ام! نمیدونم کدوم شیرپاک خورده ای هم یه روز گفت خوب نیس با چشم بند بخوابی بهتره بذاری بدنت و هورموناش با نور و تاریکی خودشونو تنظیم کنن. یعنی تاریک که شد قشنگ ملاتونینا بیان بریزن کف کار و خر و پفت عالمو تسخیر کنه و روزم با اولین رشحات تابش آفتاب عالمگیر پاشی و جیک جیک کنی یا همون چه چه بزنی یا حالا دوس داشتی و صلاح دونستی عرعرم پیشنهاد میشه! 

 فلذا من  مدتیه بدون چشم بند می خوابم. اما خب هنوز ملاتونین خیلی با تاخیر میرسه و من حوالی دو و سه شب به زور خودمو می خوابونم و صبحم  آفتاب عالمگیر هر چی میزنه  وسط برجکم من کماکان به خوابم تا صلات ظهر ادمه میدم . فقط این که یه ذره عذاب می کشم و هی نور بیدارم می کنه و من هی در صدد خواب مجدد برمیام. معمولنم بعد بیدار شدن بیشتر دلم میخواد دنیارو به خاک و خون بکشم تا این که آوازی چیزی سر بدم. خدایی موقع بیدار شدن  خیلی اعصاب درستی ندارم!

این از این. پس من دیر بیدار شدم و حالم هم شبیه محمدعلی کلی بود وقتی رقیبشو ضعیف گیر میاورد. بگذریم بعد از خوردن صبونه عریض و طویل و کلی مشت و لگد به زندگی، گفتم دیگه امروز میرم سراغ درس و کار و بار. همین که یه دقیقه پشت میز نشستم  تلفنم زنگ خورد  و کلی با دوستم حرف زدیم و حال و احوال و اینها. بعد دوباره نشستم تا دقیقه دوم کارو پیش ببرم دوست قشنگ دیگرم تماس حاصل کرد و با ایشون هم گپ و گفت دلپذیری داشتیم. 

خب بعد من دیگه خیلی خسته بودم. نمیتونم هم معاشرت کنم هم کار که. من فقط میتونم یه کار انجام بدم.. فلذا برای رفع خستگی رفتم سراغ یه قسمت از سریال in treatment  و خب شد دوقسمت در واقع. چقدر لامصبا تند و بد حرف میزنن. زیر نویس فارسی درستی هم نتونستم دانلود کنم و خیلی شیک زبان اصلی می بینم و مجبورم هی پاز کنم هی پاز کنم تا بفهمم حسن از کجا اومد و حسین به کجا میخواد بره! اون لالوها ماکارونی هم درست کرده و زدم بر بدن. 

بعد باز یه قسمت دیگه از سریالو دیدم  تا قشنگ ماکارونی خورده شده هضم بشه تا من یه کمی اگه خدا بخواد ورزش کنم. انصافا ورزش بدی هم نبود. هم بازو، هم پا و هم شکم کار کردم و راضیم.  دوش و داستان و غیره و زنگ زدم به مادرم و یه نیم ساعتی الکی آسمون و ریسمون به هم بافتم براش و هی می گفت قرص خوابمو دکتری که بردی قطع کرده و خوابم نمیبره  و چشام میسوزه.  منم خب حرفی نداشتم بزنم که. پرت و پلا می گفتم تا مثلا از دکتری که مادرمو بردم پیشش دفاع کنم. در واقع از خودم که یعنی جای خوبی بردمش. خیلی مسخره س میدونم. اما خب چاره ای نیس. مادر من الهه غر زدن و ایراد گرفتنه. من نباید کم بیارم!

بعد بخش هیجان انگیز ماجرا شروع شد و اونم این که طی یه دیالوگی تو سریال این تریتمنت متوجه شدم من برای این میرم با آدمای ناامن و مشکل داری مثل دی لوییس و همین جور میمونم و میمونم تا دیگه واقعا کارد به استخون میرسه که یه خود تخریب گری و خود تنبیهی زیادی دارم. البته نه این که نمیدونستم نه انگار برام روشن تر شد این موضوع. حالا این خود تنبیهی هم به خاطر یه مشت حس گناهه. قبلنم تو جلسه های  روان درمانیم به اینا رسیده بودیم. اما نمیدونم امروز چرا انگار گوشت شد چسبید به تنم این موضوع و به تجربه ی آهان رسیدم انگار!

خلاصه که خوب بود. یه چیز دیگه هم جالب بود اونم این که دیشب همه ی وبلاگای دی اکتیو کردمو دوباره اکتیو کردم و دیدم و من توی این چند سال ماهی نبوده که بالاخره چیزی تو وبلاگ ننوشته باشم. فقط  بعد از مدتی هی احساس ناامنی کردم و وبلاگمو غیر فعال کردم یکی دیگه ساختم . فکرشو بکن از سال 86 تا الان چهار تا وبلاگ پر و پیمون چندساله دارم. و این آخری هم که همین هنوز زندگیه. یا خدا!

  البته که راضیم و هیچ وقت هیچ مدیای دیگه ای اندازه وبلاگ، برام جذاب نشد. پیج ایستاگرامم که خب توش خیلی فخیم و ضخیمم چون همه ی عالم  و آدمی که روی این کره ی خاکی منو میشناسه اونجاست. تازه پیجمم پابلیکه . دیگه شما خود بخوان حدیث مفصل ازین مجمل.  این که من با سندورم آشناخوان هراسی ، چقدر میتونم اونجا جدی و با نقاب و ماسک باشم. البته که خب چاره ای هم نیست. توی مملکت ما اگه خودت باشی داستان میشه برات. فکرشو بکن تو تست شخصیت میلون که یه تست استاندارد جهانیه برای اختلالات شخصیت، افراشتگی بخش نمایشی تو ایران نشون دهنده ی اختلال نیست! چون به لحاظ فرهنگی همه ی ما مشغول اجرای نمایش و وانمود کردن چیزی هستیم که نیستیم و بالعکس! 

دقت کردین چقدر زیبا سندروم خودمو توجیه کردم براتون؟ من همینقدر تو این امور خبره ام. دست کمم نگیرین. میتونم بچه کلاغو رنگ کنم جای  طوطی حتی به خودم بفروشم. باور کنین اغراق نمی کنم. یه قدرت مغزی فوق العاده ای تو عقلانی سازی و توجیه کردن دارم که اون پنج درصد نوابغ هوشی باید بیان جلوی من لنگ بندازن !