هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

ششم و هفتم دیماه و بیقراری دامن گستر

این دو روز یکجور عجیبی خوب نبودم. بیقرار و مضطرب بودم و همه چیز اذیتم میکرد. سه ساعت هم بیشتر کار نکردم . جزو سخت ترین ساعتهای کاریم بود انصافا. یکبار برای رفع و رجوع اوضاع زدم به خیابان. دورکی زدم و دوباره برگشتم. حالم؟ بهتر نشد اصلا. هوای تازه هم حالم را خوب نکرد. 

دی لوییس نوشته بود رفته کافه و بعد هم رستوران. لجم گرفت از دستش. تکلیفم با خودم روشن نیست. دی لوییس  وارد که بشود اوضاع به هم می ریزد. چه کسی واردش می کند؟ معلوم است خودم. 

بالا شب آمد و کمی نشست. بعد از رفتنش خوابیدم اما چه خوابیدنی که کابوس مطلق بود. صبح قرص خوردم که شاید کمی آرام بگیرم تا یازده به خودم عذاب دادم.‌ گرسنه شده بودم. مفصل صبناهار خوردم. بعد هم به زور دگنک خودم را مجبور به ورزش کردم. بد نبود در مجموع. 

بدیش این است که دلم میخواهد از زیر کار جدی در بروم. به داکتر هم پیام دادم و دوباره وقت گرفتم اما رسما کاری برایش نکرده ام. برای کارگاه هم همین طور. از خرداد ماه هنوز درسها را تمام نکرده ام و واقعا شیم آن می. 

 دیشب بین خواب و بیداری گیر داده بودم که باید به دی لوییس بگویم برود پی کارش. یعنی دوباره صفر و صد کردن کار خفتم کرده بود. اما جلوی خودم را گرفتم و پیامی ندادم. امروز هم بی حوصله بازی درآوردم در کل. اما هرچه بود مثل همیشه گیوتینی عمل نکردم و کمی به خودم مفتخرم ازین لحاظ. 

خانه مادر اینها هم رفتم. سر و صدا و شلوغ پلوغ. کر و کثیف هم شده بود یا به نظر من می آمد. خسته تر برگشتم خانه.‌اضطراب قرارفردا با داکتر را دارم. جمعه هم که مسافری از عدم به هستی می آید. داستان داریم. مثل اوتیسمیها روتینم که به هم میریزد مضطرب شدید میشوم. نمی خواهم هیچ عادتی دست بخورد و کلا از خانه هم دوست ندارم بیرون بروم.  

خدارو شکر که عمر می گذرد در نتیجه چون می گذرد باید بگویم غمی نیست. روز جدیدی شروع شده و تقریبا دوساعتش هم  گذشته.