هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

پنج‌شنبه‌ی طولانی من

وقتی میگم پنج‌شنبه‌ی طولانی منظورم واقعا طولانیه. زینرو که دیشب بعد از خوردن دوتا ملاتونین حوالی ساعت یک خوابم برد. صبحم با سروصدای همسایه بیدار شدم و دیدم ساعت هفت و نیمه. 

وقتی بیدار شدم استخون درد داشتم. یعنی ساق پاهام و کمرم درد می‌کرد. گفتم حتما دیشب سردیجات خوردم. اینو از همسر سابق یاد گرفتم. می‌گفت دردای اینجوری برای زیاده‌روی کردن تو خوردن چیزاییه که طبع سرد دارن.  منم که خوراکم سردیه:/

حالا کاهو و خیار و کرفس و این چیزارو فاکتور بگیریم، کیلو کیلو ترشی میخورم.  دیروزم هم سالاد سبزیجات خوردم بدون مصلح شبم که سیب زمینی ام‌السردیجات:))

سرتونو درد نیارم. با حالی نزار به سمت آشپزخونه رفتم و سطل عسلو گذاشتم رو میز:) واقعا یه نیم ساعت بعد از خوردن کره و عسل، رو‌به راه شدم و بدن دردم محو و نابود شد. 

البته کاش یه مقداریش میموند بلکم من به استراحت ادامه بدم. اما یهو دچار فوران انرژی شدم و افتادم به جون خونه. یه نفر باید منو از دست خودم نجاتم میداد واقعا. ماحصل کار تمیز کردن تمااام کابینتای آشپزخونه ،غیر از کابینت حبوبات و ادویه ‌جات که قبلا تمیز کرده بودم.

بعد اومدم کمد کفشارو سانت به سانت تمیز کردم و کفشارو جوری چیدم که فقط یه وسواسی میتونه بفهمه چه جوری. البته فضیلتی نیست وسواس داشتن و به قول مادربزرگم اعضای بدنم رو پل صراط یقه‌مو میگیرن که چرا اینقدر کار عبث ازشون کشیدم:) ولی خب شما برای شفای مرضای اسلام فقط دعا کنید و بس:)

بعد بازم آروم نگگگرفتم که. داشتم از هم می‌گسستم اما وسواسی درونم می‌گفت بعد از این همه بریز و بپاش و ببر و بیاری که از دیروز راه انداختی نمیخوای یه جارو به خونه بزنی؟ 

کره‌ای مطیع و تابع درونم هم گفت چشم. بعد شیرین عسل بازی هم درآورد و شروع کرد به جابه‌جا کردن مبل تا زیرشم تمیز کنه. 

مبلی که فکر می‌کردم زیرش تمیزه و احتیاجی به تمیزکاری نداره، حدود یه کیلو مویز، ده عدد خودکار کانکو مشکی و سایر اقلام مجهول الهویه از زیرش هویدا شدن:)) 

حالا من  هی می‌گفتم خودکار مشکیای من چی میشن؟ حتی  این فکر گاهی سراغم میومد که شاید برو بچز اجنه‌ی اهل مطالعه و نوشتن،  میان و لوازم التحریرشونو ازینجا تامین می‌کنن. حتی ازین که سلیقه‌شون شبیه منه و خودکار مشکی کانکو دوست دارن هم یجوری خوش خوشانم‌ می‌شد:)  بازم برای شفای مرضای اسلام خیلی عاجل و فوتی و فوری دعا بفرمایین:))

هیچی دیگه جارویی با این عمق و شدت و حدتم زدم. بعد همه‌ی لباسای کثیف من‌جمله اونایی که تنم بودو انداختم تو ماشین لباسشویی و رفتم که دوش بگیرم. 

البته قبلش دیدم بعد از هشت ساعت کار یدی لاینقطع و استثمار خودم، حداقل یه ناهاری به این کارگر بی‌جیره و مواجب بدم. یه قیمه‌ی شرتی شپروتی و تو زودپز بار گذاشتم و برنج کته درست کردم. بعد از شدت خستگی سینه خیز خودمو رسوندم زیر دوش. 

حالا با دوستمم قرار داشتم. یه دلی می‌گفت بگو که کارای خرکی و سخت کردی و داری از هم می‌گسلی و کنسل کن ماجرارو. اما یه دل دیگه می‌گفت زشته بابا این دفعه دومه که این دوستت خواسته همدیگه رو ببینی و تو در حال پیچوندنی. 

حرف این دل دومیه، موضوعو حیثیتی، ناموسیش کرد. زینرو غذامو که خوردم یه ربع رو مبل افقی شدم. بعد دیگه پاشدم و آرا بیرا و داستان. واقعا نه نای رانندگی داشتم نه چیزی. 

اسنپ اومد و راننده هم یه مقدار در مورد محلمون توضیح داد و فی‌الواقع غر زد. این که کوچه تنگه و شلوغه و غیره. بعد یجوری حرف میزد که یعنی فقط تو کار شمال شهره و بس. با اون پراید داغونش. یه جا که لاستیک ماشینش گرفت به جوب گفت اوووه اینجا واقعا یه قلمرو دیگه است.  انگار جاهای دیگه‌ی تهران جوب ندارن. جوبه یا جویه با چی؟ مغزم یاری نمی‌کنه. 

خلاصه بعد ازین نگاه بالا به پایین راننده به محل زندگی و خستگی قبلش فقط تاخیر دوستمو واسه تیر خلاص، کم داشتم که خدارو شکر با چهل و پنج دقیقه تاخیر ایشون، جنس جور شد. 

حالا این کافهه هم کتابفروشی داره هم چیز میزای قشنگ فروشی. یه کم تو کتابفروشی پلکیدم. حالا من ده دقیقه‌ای هم زودتر رسیده بودم. فی الواقع یه ساعتی علاف بودم و باید پرش می‌کردم. 

تو کتابفروشی، چند تا جوونک کتابفروش بودن که چشمشون به حرکات تو بود.‌ زیادی مراقب بودن و تا یه کتابیم برمیداشتی ورق بزنی، یکیشون با یه لبخند فیک، میپرید جلو و می‌گفت چه جوری میتونم کمکتون کنم؟ کلافه شدم اساسی. البته که خودم بی‌حوصله بودم و در حالت عادی صددرصد باهاشون دل و قلوه به‌ شکل مبادله‌ی پایاپای و تهاتری انجام می‌دادم:)

بدینسان به دلیل کلافگی رفتم طبقه بالا قسمت قشنگ فروشیا. سرامیک و کیف و چیزای قشنگ خلاصه. اونجا خوب بود و کسی کاری به کارت  نداشت. از دوتا ماگ خوشم اومد. زرد و طوسی. کلا ترکیب زرد با خیلی رنگا قشنگ میشه. مثلا زرد و بنفش یا زرد و آبی. زرد و طوسیم که دیگه هیچی . ترکیب مورد علاقه‌ی بیوتیتونه:)

بعد دوباره رفتم طبقه‌ی بالاتر و تو کافه تریاش نشستم. دوستم هنوز نرسیده بود و افطار و تایم شلوغی کافه از رگ گردن نزدیک تر شده بود. تا نشستم منو آوردن . یه ربعی نشستم و دیدم نگاه بروبچز کافه چی رو میزمن  سنگین تر میشه و کافه شلوغتر. 

یه بستنی با دو تا اسکوپ وانیل و انبه و گرانولا و میوه سفارش دادم تا از شرمندگی خالی خالی نشستن میز دربیام. 

دوستم بعد از سفارش من رسید و خلاصه در مجموع خوب بود همه چیز. ساعت ده و نیم اینا بود که دوباره با اسنپ برگشتم خونه. حالا این بار راننده اسنپ که نسبتا مسن هم بود، بچه محل قدیمی از آب درومد و گفت قشنگترین خاطرات بچگی و نوجوونیش مال این خیابون و این کوچه‌هاست. 

کلا راننده ها دوست دارن باهام حرف بزنن حتی اگه من چیزی نگم؛))

هیچی دیگه رسیدم خونه زودپزو شستم. آشغال فراوونی که تو تمیز کاریا جمع کرده بودمو گذاشتم جلوی در. مخلوط کن خراب، دستگاه بخور نابود شده و ... جزو اقلام آشغال به شمار میومدن. چیزایی که الکی جا اشغال کردن و یه اسکوروچ امیدواره یه روزی درستشون کنه و دوباره به زندگی برشون گردونه:/

بعد آرایش صورتمو شستم. قرص منیزیم و ملاتونینمو خوردم و مسواک زدم و اومدم که با جزییات هرچه تمام‌تر حماسه‌ی امروزو براتون به تصویر بکشم. حماسه‌ای که حماسه‌سازاش عبارتند از کوکب باسلیقه و دهقان فداکار؛) 

چرا دهقان فداکار؟ زینرو که در راه حفظ و حراست رفاقت، جون خسته‌مو گذاشتم کف صندلی اسنپ و با همه‌ی چاکلزی رفیق خوش قول و سروقتی هم بودم حتی. حالا چون لباس آتیش نزدم چیزی از ارزشای فداکاری و از جان گذشتگیم کم نمی‌کنه:))

نظرات 6 + ارسال نظر
لیمو شنبه 11 فروردین 1403 ساعت 10:42

چقدر حرف مادربزرگت رو دوست داشتم من برای همین تنبلی رو انتخاب کردم که ازم شاکی نشن.

مادربزرگم ازین همه تکاپوی من کلافه بود همیشه

سمیرا جمعه 10 فروردین 1403 ساعت 01:14

اونجاییکه گفتی یکی خودمو از دست خودم نجات بده رو خیلی دوست داشتم ماچ بهت

واقعا دست خودم اسیرم
ماچ به خودت

Fall50 جمعه 10 فروردین 1403 ساعت 00:45

هنوز جان لازم به توضیح درمورد جمله کلاستون به من بخوره، این که شما جوان هستید امروزی هستید ساکن پایتخت هستید پس با کلاستر هستید ،توصیح دادم که یک وقت برداشت بدی نکنید وحمل بر خودستایی من نشه.

فال نازنینم این چه حرفیه آخه. خودستاییم بکنی خوبه :
برای من افتخاریه که اینجارو میخونی و برام کامنت میذاری.

Fall50 جمعه 10 فروردین 1403 ساعت 00:34

خونه تو تصور می کنم ولحظه لحظه کارهایی که انجام میدی،خیلی وقت حوصله معاشرت ندارم تلفن ها را جواب نمیدم هر ده نفری یک نفر اونم بالاجبار رفت امد میکنم خیلی خیلی خیلی دوست دارم تارک دنیا بشم ،با همه ی این احوال دوست دارم ی روز توخونه ت روی اون مبلی که کلی خودکار بچه جن ها ازت برداشته بودن مهمانت بشم وساعت هاااا حرف بزنیم البته نمیدونم اخلاقمون به هم بخوره کلاستون به من بخوره عقیده ها مون به هم بخوره سنمون به هم بخوره ،می دونم حداقل ده سالی ازمن کم سن ترید.البته خیلی از بچه های وبلاگرا دوست دارم یک بار ببینم .ولی الان که این پست روخوندم هوس کردم مهمانتون باشم همین ساعت چون اصلا امشب خوابم نمیاد.موفق وسلامت باشید. راستی چطور متوجه میشید نیاز به منیزیم دارید واینکه یک فرد تا چه مدت مجاز به استفاده‌ از ملاتونین هس.اعتیاد نمیاره؟

امیدوارم خوب و راحت خوابیده باشی فال جانم.
نمیدونم چی شده که دلت میخواد تارک دنیا بشی و اینقدر کم حوصله شدی برای معاشرت. اما ممنونم که منو قابل دونستی و دلت خواست منو ببینی.

یه بار دکتری که پیشش رفته بودم گفت شبا قرص جوشان منیزیم بخوری به خوابت کمک می‌کنه.
ملاتونین اندازه‌ی داروهای خواب دیگه اثر نداره. یعنی شما نمیتونی با خونواده ی پامها مثل دیازپام و اگزاز پام و ... مقایسه‌ش کنی به لحاظ تاثیر تو خوابیدن. در نتیجه اون وابستگی رو هم نداره. لااقل برای من نداره.

زهره جمعه 10 فروردین 1403 ساعت 00:27 https://shahrivar03.blogsky.com/

چرا بعد از سردی عرق نعنا نمی‌خوری بجای عسل
من البته خیلی مشکلی در این زمینه ندارم ولی کلا برای این موضوعات آب روی آتیشه! یا در واقع آتیش روی سردیه! البته عسل رو بلد نبودم مرسی که یاد دادی.

به راننده رفت می‌گفتی کوچه تنگه عوضش بیوتی قشنگه!

آفرین که کنسل نکردی قرار رو. احسنت بهت

راستی واقعاً بچه بیوتی کردی ما رو اینفلوئنسر شدی رفت!
امروز کلی کتابخونه مرتب کردم فقط بخاطر تو (با صدای منصور بخون)

حواسم نیست که سردی خوردم الان و ممکنه اذیت بشم. ولی درست میگی عرق نعناع عالیه.
زهره جانم من از کت و کول خودمو انداختم واقعا. بس که همینجوری افتادم به جون خونه. اما بعدش حس و حال خوبی داره تمیزی و مرتبی:))
امیدوارم از کتابخونه‌ت همچین حسیو بگیری الان
دیگه این که امرور خیلی سنگین رنگین و مودب شدم. زینرو میخوام بابت این همه محبت و لطفت تشکر کنم و این که چقدررر با کامنتات حال خوبی پیدا می‌کنم

سارا جمعه 10 فروردین 1403 ساعت 00:19

وای یعنی از اون پستهایی بود که کلی جلوی خودم و گرفتم که بلند نخندم، ممنون.
یعنی اون قسمت اسکروچ و تیر خلاص! عالی بود.
این همه کار بدنی در یه روز، می گم منظمی قبول نمی کنی.
من با ظرف شستن، مشکلی ندارم اگرچه طولانی وایسم جدیدا کمرم درد می گیره ولی از جاروبرقی متنفرم‌ و گردگیری که بدتر. توی جمع و جور کردن هم خیلی جالب نیستم. یعنی کلا در حد کفایت، کار خونه می کنم. وسواس شستشو هم دارم، اما تنبلی ام قوی تره. خیلی به خونه می رسی و این خیلی خوبه.

درست میگی من خیلی نظم و نظام و تمیزیو دوست دارم. از بچگی هم اینجوری بودم. یادمه همش در حال ساماندهی بودم به وسایلم
کلنم کار یدی دوست دارم و خستگیشم حالمو خوب می‌کنه. یجور تفریحه برام حتی:)) این که مغزم استراحت می‌کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد